۱۳۸۷/۰۴/۱۶

گزارش صعود دیواره علم کوه و یک اتفاق ...


گزارش صعود ديواره علم کوه از مسير هاری رست
(ريزش سنگ،پاندولی 10-12 متری من و شکستن پای هم طنابم و3 ساعت بی هوشی)
سال1381
حکایت از آنجا شروع شد که بعد از صعود مسیر لهستانی های 52 در تیر ماه 1381 که با یکی از دوستان (که از ابتدای سنگنوردیشان با من بودند)اجرا کردم، تصمیم گرفتم در شهریور همان سال مجدد وارد منطقه شویم؛ البته به قصد صعود مسیر لهستانی های 48،اما روز صعود هوا با ما یار نبود و به جهت تأخیر در برنامه،برای روز بعد تصمیم گرفتیم که مسیر هاری رست را سرعتی صعود کنیم و برگردیم رودبارک!
در روز بعد (روز صعود) ساعت 5 صبح از چادرمان که در پناهگاه مخروبه در علم چال بود،بیرون زدیم.ساعتی بعد پای گل سنگها بودیم و در نهایت با اندکی استراحت ساعت 8 صبح بعد از گذشتن از گل سنگها و یاد یوسف عزیز که در آنجا تا همیشه ماندگار شد،با صعود به روش سوئيسی کار خود را شروع کردیم .تا ابتدای کلاهک بزرگ را به همین روش ادامه دادیم! خیلی زود و با گذشت فاصله زمانی بسیار کم به 2 طول انتهايی مسیر رسیدیم (ساعت 00/10).
همهء طول ها را 45-50 متری صعود می کردیم و این خود به روند سریع حرکتمان کمک می کرد. در 2 طول مانده به اتمام مسیر در یک سه کنج ؛من در حال نگاه کردن ابزارها بودم و هر دو دستم را در این کار برای بررسی ابزارها بکارگرفته بودم،پای چپم روی یک گیرهء خوب در همان سمت بود و پای راستم را نیز بر روی یک گیره منقاری بزرگ در سمت راست گذاشته بودم(در واقع یک استراحت بی دست انجام می دادم) که ناگهان گیرهء پای راستم شکست و با صورت به وجه سمت راست دیواره خوردم و پاندول شدم.
آن منقاری که شکست در واقع یک سنگ خیلی بزرگ به اندازه یک تخت خواب یک نفره بود که همزمان 2 تا از ابزارهایی که در شکافش گذاشته بودم هم در آمد، من ماندم و یک پاندولی 10-12 متری مخوف!!!در این میان ابزار قفل شونده ای به نام (SRC,Wild country) بود که مرا در بی هوشی کامل همطنابم،نجات داد.
وقتی که به هوش آمدم ،دست و پایم حسابی زخمی و خونی بود و درد شدیدی در قسمت زانوی چپم (که سالها با من یار شد) را حس می کردم وقتی به پایین چرخیدم، دیدم همطنابم روی کارگاه معلقی که زده بودم،آویزان است. قسمتی از آن سنگ به روی پایش که روی یک تاقچه کوچک بود اثابت کرده بود و استخوانهایش شکسته بود؛هر چه صدایش می زدم نمی شنید. به سختی بطری آب داخل کوله پشتیم را در آوردم و مقداری را روی صورت و بدنش از فاصلهء 8-9 متری ریختم.
بلاخره بعد از چند دقیقه به هوش آمد.ساعت حدود 15/13 بود و تقریباً 3 ساعت هر دوی ما بی هوش بودیم!تا اندکی به خود آمد شروع کرد از درد پایش ناله و فریاد کردن،تازه فهمیدم که چه بلایی سرمان آمده است.
چاره ای جزء صعود نداشتم و این اتفاق را هیچ کس به دلیل در کنج قرار گرفتنمان در دیواره، ندید!
اوضاع خودم اصلاً مناسب نبود و در حقیقت نیاز به کمک داشتم،ولی از آنجایی که مسئولیت همطنابم را داشتم، به سختی صعود می کردم و او را نیز با حمل مجروح و کمک خودش به بالا می کشیدم.
خیلی طول کشید،ساعت 00/18 بعد از گذشتن از ریزشی ها،به انتهای دیواره رسیدیم.هر دویمان حال مناسبی نداشتیم و تنها مسکنمان یک اسپری ضد درد بود که تا حدودی درد را کاهش می داد.
حالا تازه کار ما شروع شده بود! باید از مسیر سیاه سنگها برمی گشتیم و ... بی درنگ شروع کردیم.
گذشتن از آن مسیر،آن هم در چنین شرایطی و تاریکی هوا کار طاقت فرسایی شده بود.در بعضی جاها مجبور بودیم از طناب استفاده کنیم و با توجه به حال و اوضاع باید محتاط عمل می کردیم.
تا اینکه ساعت 12 شب به چادرمان رسیدیم و فردای آن شب کزایی راهی رودبارک شدیم.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ایشالا هیچ وقت حادثه نداشته باشی اگرم خدانکرده پیش اومد باز قسر در ری...شاید هم خودم چشمت زده باشم .